کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت سی و هفتم
زمان ارسال : ۲۷۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
_دستت درد نکنه دکتر، زحمت کشیدی!
همین که دم خونه نگه داشتم، آقا حجت عزم رفتن کرد، حتی پیام که تمام مدت ساکت مونده بود.
_این چه حرفیه؟ زحمت هارو شما کشیدین.
_اینو بزار پای کارایی که برای برادر خدابیامرزم انجام دادی. انشاالله که مشکل حل شده.
_امیدوارم.
آقا حجت چند ثانیه مکث کرد تا پلاستیک ها و آشغالی که از خورد و خوراک تو راه مونده بود و جمع کنه. اون و پیام رو صندلی عقب نشسته
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Niloofar
00مطمئن بودم ک اون ستاره نیست فک کرد حالا حالاها اجنه دست از سرش برمیدارن😏